محیا جووونمحیا جووون، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

محیا جوووون

تولد باباجون

اینم از تولدبابایی که مامان از زدن شرشره بالاااااااااااخره منصرف شداما جشن سه نفره ی خوشی بود.. ...
3 اسفند 1392

بدون عنوان

قربون دخترم بشم که کلی وقتی من نبودم تو کارهای خونه کمک کردی وکاهوی بیچاره رو(به قول خودت داری سبزی پاک میکنی)داغون کردی..... ...
2 اسفند 1392

محیا خونه ی مادرجون

روز سه شنبه رفتیم خونه مادرجون.خیلی خیلی بهت خوش گذشت مثل همیشه کلی با عمو حمیدوعمه ملیح بازی کردی.مادر جون هم یک کوفته معرکه درست کرده بود که خیلی خوشت اومد. ...
2 اسفند 1392

بدون عنوان

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد خطی ننویسم که آزار دهد کسی را که تنها دل من ؛ دل نیست ...
2 اسفند 1392

بدون عنوان

محیاجونم این روزها خیلی شیرین زبون شدی سعی خودتو میکنی که جمله های کامل وبا فعل بگی.خاله الا همش میگه صدای قشنگتو ضبط کنم.این روزها عاشق کتاب چوپان دروغگویی مدام میای به من میگی مامان جون قصه اوخون منم کیف میکنم ومیگم خدایا خدایا این خانم ریز رو برای من نگه دار تو هم به تقلید من خدایا خدایا اوکنی.شیرین تر اینکه اسمتو صدا میزنم تودختر نقلی برمیگردی میگی جانم...جان دلم..اونوقته که من دوست دارم بخورمت.تصمیم گرفتم دیگه بهت شیر ندم خیلی دلم گرفته دوران شیرخوارگیت خیلی شیرین وپرخاطره بودهیچوقت فراموش نمیکنم..... ...
27 بهمن 1392

بدون عنوان

امروز تصمیم گرفتم بعدااز ظهر واسه دخترم وباباجونی پای سیب درست کنم.نوش جان ...
27 بهمن 1392

بدون عنوان

دیروز بابابا جون رفتیم بازار و اولین روسری زندگیتو خریدیم.قربونت بشم خانومم .دوستت دارم. ...
27 بهمن 1392

بدون عنوان

همیشه دیگران را ببخش نه به خاطر اینکه انها سزاوار بخشش اند بلکه تو سزاوار ارامش هستی....  
27 بهمن 1392

بدون عنوان

اینم دوستت کیمیا که صبح ها میاد خونمون باهم بازی میکنید البته توبهش میگی غزاله.هرروز صبح که بیدار میشی قبل از هرچیزبااون لهجه ی شیرینت میگی بستنی اخوام. ...
27 بهمن 1392